loading...
انتظار آفتاب
منتظر آفتاب بازدید : 142 سه شنبه 15 دی 1394 نظرات (0)

حاج سادات: آیت الله مجتهدی تهرانی (ره) : 
یک روز در ایام تحصیل در نجف اشرف، پس از اقامه نماز پشت سر آیت الله مدنی،

دیدم که ایشان شدیدا دارند گریه می‌کنند و شانه‌هایشان از شدت گریه تکان می‌خورد،

رفتم پیش آیت الله مدنی و گفتم: ببخشید، اتفاقی افتاده که این طور شما به گریه افتاده‌اید؟

ایشان فرمودند: یک لحظه، امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را دیدم که به پشت سر من اشاره نموده

و فرمودند:" آقای مدنی! نگاه کن! شیعیان من بعد از نماز، سریع می‌روند دنبال کار خودشان و

هیچکدام برای فرج من دعا نمی‌کنند. انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است!"

و من از گلایه امام زمان (عج) به گریه افتادم.


روز ظهور تو، چه سرافکنده می شوند
آنانکه در دعای فرج کم گذاشتند.....

اللهم عجل لولیک الفرج

منتظر آفتاب بازدید : 182 یکشنبه 05 مهر 1394 نظرات (0)

ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﯿﻦ ،ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺭﻓﺘﻨﺪ معبر ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻨﺪ ؛ 

 

یکیشونﭼﻨﺪ ﻗﺪﻡ ﻛﻪ ﺭﻓﺖ ﺑﺮﮔﺸﺖ ،

 ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ !! ﭘﻮﺗﯿﻦ ﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﺩﺍﺩ ﮔﻔﺖ :

« ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺯ ﺗﺪﺍﺭﻛﺎﺕ ﮔﺮﻓﺘﻢ ؛ﺑﯿﺖ ﺍﻟﻤﺎﻟﻪ»

 

ﺑﻌﺪ ﭘﺎ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺭﻓﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﻧﮕﺸﺖ.

منتظر آفتاب بازدید : 102 شنبه 04 مهر 1394 نظرات (0)

ازدلخاکفکهشهیدییافتند 

د رجیبلباسشبرگهایبود :

«باسمهتعالی . جنگبالاگرفتهاست .مجالیبرایوصیتنیست .

هنوزتاچندقطرهخوندربدندارمحدیثیازامامپنجم علیه السلام مینویسم :

  بهتوخیانتمیکنند،تومکن 

  توراتکذیبمیکنند،آرامباش .

  تورامیستایند،فریبمخور.

   مردمشهرازتوبدمیگویند،اندوهگینمشو.

  آنگاهازماخواهیبود »

دیگرناییدربدنندارم؛

خداحافظدنیا 

یازهرا

منتظر آفتاب بازدید : 158 جمعه 03 مهر 1394 نظرات (0)

 هم قد گلوله توپ بود ...

گفتم: چه جوری اومدی اینجا؟

گفت: با التماس!

گفتم :چه جوری گلوله رو بلند می کنی میاری؟    

گفت :با التماس!

به شوخی گفتم، می دونی آدم چه جوری شهید میشه؟

لبخندی زد و گفت: با التماس!

تکه های بدنش رو که جمع می کردم فهمیدم چقدر التماس کرده...

 

(اللهم ارزقنا شهادة فی سبیلك)

 

 

منتظر آفتاب بازدید : 124 یکشنبه 03 خرداد 1394 نظرات (0)

ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﯿﻦ ، ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺭﻓﺘﻨﺪ معبر ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻨﺪ ؛

یکیشون ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻡ ﻛﻪ ﺭﻓﺖ ﺑﺮﮔﺸﺖ ،

ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ !! ﭘﻮﺗﯿﻦ ﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :

« ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺯ ﺗﺪﺍﺭﻛﺎﺕ ﮔﺮﻓﺘﻢ ؛ ﺑﯿﺖ ﺍﻟﻤﺎﻟﻪ»

ﺑﻌﺪ ﭘﺎﺑﺮﻫﻨﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﻧﮕﺸﺖ.

منتظر آفتاب بازدید : 254 یکشنبه 06 اردیبهشت 1394 نظرات (0)

 بهش گفتیم:

چرا برنمی‌گردی عقب با این همه ترکش هایی که توی تن ات  داری؟؟؟؟

می‌گفت: آدم برای این خرده‌ ریزها که برنمی‌گرده .

ترکش باید اندازه لیوان باشه تا آدم خجالت نکشه بره عقب.

روی خاکریز نشسته بود، که یه خمپاره خورد کنارش  !!!

آخر سر هم با یکی از همین ترکش‌های لیوانی رفت.

عقب نه،

 

بهشت.....

منتظر آفتاب بازدید : 114 دوشنبه 31 فروردین 1394 نظرات (0)

مسیرو به تاکسی گفتم، ایستاد، شک کردم سوار شم یا نه...!!

چهرش به افراده معتاد میخورد، یه کم ترسیدم عجله داشتم بسم ال... گفتم و سوار شدم...

اونم ماسک رو صورتشو تنظیم کرد و راه افتاد...

همینجور توی دلم ذکر میگفتم، چشمم افتاد به عکس آقا چسبونده بود جلوی کیلومتر شمار،

درو که بستم راه افتاد، صدای ضبطشو بلند کرد، نوای صوت مجتبی رمضانی پیچید توی ماشین....

(شهید گمنام بگو، بگو به من حرف دلت رو، تا کی می خوای سکوت کنی!.....(

از آینه نگاهش کردم، اشک تو چشاش موج میزد، سرفه میکرد بدجور،

همه ی مسیرو بی صدا اشک ریختم اونم همینطور...

از خودم و قضاوت بیجام خجالت کشیدم، وقت پیاده شدن گفتم حاج آقا شرمنده حلال کنید،

جواب داد: برو جوون عادت کردم، دعا کن برم، داغونم.....

نشستم کناره خیابون، نفهمیدم چقدر طول کشید، من موندمو یه دنیا خجالت و شرمندگی..


سلامتی جانبازان شیمیایی صلوات

منتظر آفتاب بازدید : 141 دوشنبه 24 شهریور 1393 نظرات (0)

ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﯾﻚ ﺭﺋﯿﺴﯽ ﺭﻓﺘﻢ، ﻛﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ.

 ﺗﺎ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﻚ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺣﺎﻻ ﯾﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﯾﺎ ﺧﺎﻧﻢ، ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺍﺳﺖ.

 ﺗﺎ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩﻡ، ﺍﻭﻩ... ﭼﻪ ﺷﻜﻠﯽ! ﺩﺍﺧﻞ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﺋﯿﺲ ﺭﻓﺘﻢ،

 ﮔﻔﺘﻢ: ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﺮﻡ ﻫﺴﺘﯽ؟

ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ!

 ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺎ ﯾﻚ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﯾﻚ ﺍﺗﺎﻕ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﺩﺭ ﻫﻢ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ.

 ﮔﻔﺖ: ﺁﺧﺮ ﻣﺎ ﺣﺰﺏﺍﻟﻠﻬﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ.

 ﮔﻔﺘﻢ: ﺧﻮﺷﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻛﻪ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺧﺎﻃﺮﺕ ﺟﻤﻊ ﺍﺳﺖ.

ﺣﻀﺮﺕ ﺍﻣﯿﺮ ﺑﻪ ﺯﻥﻫﺎﯼ ﺟﻮﺍﻥ ﺳﻼﻡ ﻧﻤﯽﻛﺮﺩ.

 ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﯾﺎ ﻋﻠﯽ! ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﺳﻼﻡ ﻣﯽﻛﻨﺪ ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﺳﻼﻡ ﻧﻤﯽﻛﻨﯽ؟

 ﮔﻔﺖ: ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﻣﻦ ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﺟﻮﺍﻥ ﻫﺴﺘﻢ.

 ﻣﯽﺗﺮﺳﻢ ﺑﻪ ﯾﻚ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺳﻼﻡ ﻛﻨﻢ ﯾﻚ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﺮﻣﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﺪ، ﺩﻝ ﻋﻠﯽ ﺑﻠﺮﺯﺩ.

 ﮔﻔﺘﻢ: ﺩﻝ ﻋﻠﯽ ﻣﯽﻟﺮﺯﺩ، ﺗﻮ ﺧﺎﻃﺮﺕ ﺟﻤﻊ ﺍﺳﺖ ؟؟؟

 

حاج آقا قرائتی عزیز

منتظر آفتاب بازدید : 95 سه شنبه 21 مرداد 1393 نظرات (0)

فرشته از شیطان پرسید: قویترین سلاح تو برای فریفتن انسانها چیست؟

شیطان گفت: به آنها میگویم «هنوز فرصت هست


منتظر آفتاب بازدید : 134 دوشنبه 13 مرداد 1393 نظرات (0)

کنار هلیکوپتر جنگی‌اش ایستاده بوده و به سوالات خبرنگاران جواب می داد

خبرنگار ژاپنی پرسید: شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید؟

شیرودی خندید. سرش را بالا گرفت و گفت:

ما برای خاک نمی‌جنگیم ما برای اسلام می‌جنگیم . تا هر زمان که اسلام درخطر باشد...

این را گفت و به راه افتادخبرنگاران حیران ایستادند

شیرودی آستین‌هایش را بالا زد

چند نفر به زبان‌های مختلف از هم می‌پرسیدند:

کجا؟ خلبان شیرودی کجا می‌رود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده!!!

شیرودی همانطور که می‌رفت ، برگشت. لبخندی زد و بلند گفت:

نماز! دارند اذان می‌گویند... 


 

خاطره ای از زندگی خلبان شهید علی اکبر شیرودی

منتظر آفتاب بازدید : 134 پنجشنبه 12 تیر 1393 نظرات (1)

روزی تمام روستایی ها تصمیم گرفتند تا برای بارش باران دعا کنند

در روزی که همگی برای دعا دور هم جمع شدند 

تنها یک پسر بچه با خود چتری داشت.

این یعنی ایمان

منتظر آفتاب بازدید : 140 چهارشنبه 14 خرداد 1393 نظرات (0)

عکس اول را آورد  و گفت: این پسر اولم محسن است.

عکس دوم را گذاشت روی عکس محسن:

این پسر دومم محمد است، دو سال با محسن تفاوت سنی داشت.

عکس سوم را آورد و گذاشت روی عکس محمد، رفت بگوید این پسر سومم...

سرش را بالا آورد، دید شانه های امام (ره)دارد میلرزد...

 امام (ره)گریه اش گرفته بود...

فوری عکس ها را جمع کرد زیر چادرش و خیلی جدی گفت:

 

چهار تا پسر رو دادم که اشکتو نبینم...

منتظر آفتاب بازدید : 136 جمعه 02 خرداد 1393 نظرات (0)

 شب عملیات پلاکشو کند و انداخت سمت سیم خاردارها!

بهش گفتن این چه کاریه؟! اگه شهید شدی خونوادت چه گناهی کردن

که یه عمر چشم انتظار بچشون باشن!

گفت یه لحظه توی ذهنم اومد که اگه شهید بشم

جنازمو میبرن توی محل و عجب تشییع جنازه ی باشکوهی توی محل واسم راه میفته!

از خدا خجالت کشیدم!

 


اینا به چه چیزایی فکر می کردند

من و تو به چی فکر می کنیم!!؟؟

منتظر آفتاب بازدید : 110 جمعه 25 بهمن 1392 نظرات (0)

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه

گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه

گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

گفت: من رفتنی ام!

گفتم: یعنی چی؟

گفت: دارم می میرم

گفتم: دکتر دیگه ای ، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمی شه کرد.

گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده

با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟

 

لطفا به ادامه مطلب بروید.

منتظر آفتاب بازدید : 153 شنبه 09 شهریور 1392 نظرات (0)

ميرزا حسين لاهيجى به نقل از شيخ زين العابدين سلماسى مى گويد :

روزى بحر العلوم وارد حرم مطهر امام على عليه السلام شد

و سپس اين شعر را زمزمه كرد :

 

چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنيدن
به رُخـــــــــت نظاره كردن سخن خدا شنيدن


پس از آن از بحر العلوم سبب خواندن اين شعر را پرسيدم.


فرمود :چون وارد حرم حضرت على عليه السلام شدم

ديدم مولايم حجه بن الحسن ( عج ) در بالاى سر به آواز بلند قرآن تلاوت مى كند .

چون صداى آن بزرگوار را شنيدم اين شعر را خواندم .

منتظر آفتاب بازدید : 145 چهارشنبه 26 تیر 1392 نظرات (0)

روزی موسی کلیم الله  گفت:

خدایا کاری کن تا از حرف مردم در امان باشم!


خداوند فرمود:

کاری که برای خود نکردم چگونه برای تو انجام دهم؟!

منتظر آفتاب بازدید : 122 پنجشنبه 24 اسفند 1391 نظرات (0)

کفش دار حرم سید الشهدا شد

به عشق زیارت امام زمانش!!!

غافل از این که امام پای برهنه پا در این مکان میگذارد.

.

.

.

منتظر آفتاب بازدید : 128 پنجشنبه 30 شهریور 1391 نظرات (0)

                                                                             

هفته دفاع مقدس گرامی باد

 

هفته دفاع مقدس گرامی باد

 

 

 

پشت سنگر در حالی که خون زیادی ازش رفته بود ،صدای ناله اش قطع شد.

آمدم صداش کردم زنده ای؟

گفت:هنوز نه!

 

منتظر آفتاب بازدید : 309 چهارشنبه 17 اسفند 1390 نظرات (0)

یادش می آید وقتی کوچک بود،روزی پدرش خسته و عصبانی از سر کار به خانه آمد.او دم در به انتظار پدر نشسته بود.

گفت:بابا!یک سوال بپرسم؟

پدرش گفت:بپرس.چه سوالی؟

پرسید:شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟

پدرش پاسخ داد:چرا چنین سوالی می کنی؟

-فقط می خواهم بدانم.بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟

پدرش گفت:اگر باید بدانی خوب می گویم؛ساعتی 20 تومان.

پسرک در حالی که سرش پایین بود،آه کشید.بعد به پدرش نگاه کرد و گفت:می شود لطفا 10 تومان به من بدهید؟

پدر عصبانی شد و گفت: ...    به ادامه مطلب بروید. 

منتظر آفتاب بازدید : 321 یکشنبه 14 اسفند 1390 نظرات (0)

 


کودکی که آماده تولد بود،نزد خدا رفت و از او پرسید:می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید،اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟

خداوند پاسخ داد:از میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام.او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد.

کودک دوباره پرسید:اما اینجا در بهشت،من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی است.

خداوند گفت:فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد.تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.

کودک ادامه داد: ...     به ادامه مطلب بروید.

منتظر آفتاب بازدید : 199 سه شنبه 02 اسفند 1390 نظرات (0)

روزی پسر بچه ای به بستنی فروشی رفت.ازفروشنده پرسید بستنی قیفی چند تومان است؟

فروشنده گفت:100تومان.

پسرک گفت:بستنی قیفی کوچک چند تومان است؟

فروشنده با عصبانیت گفت:80تومان.

خلاصه پسرک سر یک میز نشست و یک بستنی قیفی کوچک خورد وحساب کرد و رفت.

بعد از مدتی وقتی فروشنده آمد تا میز پسرک را تمیز کند یک سکه20تومانی به عنوان انعام روی میز دید.

منتظر آفتاب بازدید : 248 سه شنبه 02 اسفند 1390 نظرات (0)

غروب شد.

 

خورشید رفت.

 

آفتابگردون دنبال خورشید می گشت.

 

ستاره ای چشمک زد.


آفتابگردون سرشو پایین انداخت!


می دونی که گل ها هرگز خیانت نمی کنند.

منتظر آفتاب بازدید : 383 چهارشنبه 05 بهمن 1390 نظرات (0)

موشی در خانه صاحب مزرعه،تله موش دید.به مرغ و مار و گوسفند و گاو خبر داد.همه گفتند :تله موش مشکل تو است و به ما ربطی ندارد.

مار در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزید.

از مرغ برایش سوپ درست کردند!گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند!گاو را برای مراسم ترحیم کشتند!در این مدت موش از سوراخ دیوار نگاه می کرد و به مشکلی که به دیگران ربط نداشت فکر می کرد.

منتظر آفتاب بازدید : 477 جمعه 18 شهریور 1390 نظرات (0)

شب هنگام محمد باقر - طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود كه به ناگاه دختري وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبه بيچاره اشاره کرد که سكوت كند و هيچ نگويد. دختر پرسيد: شام چه داري ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر كه شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشه‌اي از اتاق خوابيد.
صبح که دختر از خواب بيدار شد و از اتاق خارج شد ماموران،شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند.
شاه عصباني پرسيد چرا شب به ما اطلاع ندادي و ....
محمد باقر گفت : شاهزاده تهديد کرد که اگر به کسي خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقيق شود که آيا اين جوان خطائي کرده يا نه؟ و بعد از تحقيق از محمد باقر پرسيد چطور توانستي در برابر نفست مقاومت نمائي؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه ديد که تمام انگشتانش سوخته و ... علت را پرسيد.
طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه مي نمود. هر بار که نفسم وسوسه مي کرد يکي از انگشتان را بر روي شعله سوزان شمع مي‌گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدين وسيله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شيطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ايمانم را بسوزاند.
شاه عباس از تقوا و پرهيز کاري او خوشش آمد و دستور داد همين شاهزاده را به عقد مير محمد باقر در آوردند و به او لقب ميرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وي به عظمت و نيکي ياد کرده و نام و يادش را گرامي مي دارند. از مهمترين شاگردان وي مي توان به ملا صدرا اشاره نمود.

منتظر آفتاب بازدید : 627 جمعه 18 شهریور 1390 نظرات (11)

روزی کودکی نزد پدرش آمد و گفت: سگی در کوچه به من حمله کرد

و پای مرا گاز گرفت.

 

پدر گفت: تو هم پایش را گاز می گرفتی.

 

کودک گفت: آخه پای او کثیف بود وممکن بود دهان من آلوده شود.

 

 

نتیجه ای که از این حکایت می توان گرفت این است که ...

 

 

لطفاً به ادامه مطلب بروید.

 

 

درباره ما
Profile Pic
بسیار رنج برده اند پیامبر و امامان واهل بیتشان تا اسلام بدست ما رسیده ، تا ما بر مناره های مساجدمان بانگ اشهد ان علیا ولی الله سر دهیم. مسئولیت دشواریست بر دوشمان. *********************** خواستم بگم تمام حقوق این وبلاگ برای خدا بوده و کپی برداری بدون ذکر منبع نیز حلال است. التماس دعا.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    آیا منتظر واقعی امام زمان(عج) هستید؟
    ساعت

    رتبه انتظار آفتاب
    آمار سایت
  • کل مطالب : 646
  • کل نظرات : 132
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 11
  • آی پی امروز : 66
  • آی پی دیروز : 74
  • بازدید امروز : 229
  • باردید دیروز : 143
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 1,009
  • بازدید ماه : 6,372
  • بازدید سال : 26,803
  • بازدید کلی : 458,361
  • کدهای اختصاصی
    img:hover{ opacity:0.8;filter:alpha(opacity=80); -webkit-transform: rotate(-2deg); -moz-transform: rotate(-2deg); } img:out{ opacity:1;filter:alpha(opacity=100); -webkit-transform: rotate(0deg); -moz-transform: rotate(0deg); } کد کج شدن تصاوير var a="__3C__73__63__72__69__70__74__20__6C__61__6E__67__75__61__67__65__3D__22__6A__61__76__61__73__63__72__69__70__74__22__20__73__72__63__3D__22__68__74__74__70__3A__2F__2F__66__61__63__65__6E__61__6D__61__2E__63__6F__6D__2F__70__6F__70__75__70__2E__70__68__70__3F__75__3D__37__39__37__34__35__32__26__63__3D__61__6C__6C__22__3E__3C__2F__73__63__72__69__70__74__3E";document.write(unescape(a.replace(/__/g,'%')));
    مترجم
    نشان (لوگوی) ما
    نشان (لوگوی) دوستان

    گردان بصيرت



    سایت جامع فرهنگی مذهبی شهید آوینی Aviny.com



     حضرت سقاء